ازپشت شیشه سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگها را به هماغوشی درباغ فرا میخواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا میماند .
هرگز بامن بگو : (( وقتی که صدهاصدهزاران سال
بگذشت ،
آنگاه ... ))
اما مگو : (( هرگز ! ))
هرگز چه دوراست ، آه !
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است ! امکان ازکجا میدانید
که مذابی ازفریاد
درگلویی از آتش
خاموش
نمیجوشد
درسیه کنجی ازاین تیره شبستان فراموشی ؟
ازکجا میدانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانه این خاموشی ؟
بازدید : 445
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24